1396-11-24 06:50
986
0
50443
خدا حافظ دوستان دنیائیم من به یاران شهیدم پیوستم

گفتم حاجی اگه مایلی بیام خاطراتت کتاب کنم، خندید و گفت: حالا فعلا باشد برای بعد

آخرین بار چند وقتی هم نمی شود، شاید کمتر از یکسال، دور میدان شهرداری، نبش خیابان سپاه گرگان بهم رسیدیم و گفتم حاجی اگه مایلی بیام خاطراتت کتاب کنم، خندید و گفت: حالا فعلا باشد برای بعد.

به گزارش گلستان ما ؛ غلامعلی نسایی رزمنده و جانباز دفاع مقدس نوشت : پادگان شهید باهنر سال 1362، بهار بود، گمانم چند روزی بیشتر از عید نگذشته بود، آن سیزده که می گویند هنوز نرسیده بود که توی اتاقی نشسته بودم، بی هوا سردار علی اصغر عبدالحسینی با سردار غلام صادقلی وارد شدند، بلند شدم به رسم ادب ایستادم، سلام کردم، من حدود پانزده شانزده سالم بود.

حاج غلام دست شو انداخت، پلاک روی سینه ام را گرفت و شماره پلاکم را خواند.

گفت: پسر تیمسار شماره شهادتت خیلی رُند نیست، خیلی پیچیده است، تو شهید زنده میشی...

حالا از مدرسه فرار میکنی؟ علی اصغر که استاد و فرمانده دلم بود خندید و همه بچه های اتاق خندیدند، بعد یک مرتبه حیرت زده بلند شدند.

چشماهاشون گرد شده بود، من اصلا اول متوجه ماجرا نشدم. تازه خیلی دیر حاج غلام را شناختم، دوران راهنمائی که از دست رئیس مدرسه فرار کرده بودم، رئیس برادر حاج غلام بود. انگار به حاج غلام رسانده بود.

حاج غلام دست اصغر را گرفت و رفتند، همه مات و حیران من را نگاه می‌کردند، «پسر تیمسار» تو روستا بابام نمیدانم تو دوران خدمت سربازی توی جنگ کردهای زمان شاه چه شده بود که لقب تیمسار فرمانده اش بهش داده بود.

این ماجرا یک دردسر شده بود، دهان به دهان، حالا دیگه بچه های اصفهانی و یزدی و تهرانی پادگان شهید باهنر تیپ کربلا یک جوری خاص نگاهم میکردند.

قصه به اینجا حتم نشد و ما رو کشیدند حفاظت تیپ و گفتم: واله بالله من بابام کشاورزه این ها حرف در آوردند. منِ یک لاقبا کجام پسر تیمسار میخورده، کلی قصه سر هم کردیم و یک تعهد گرفتند و گفتند: به هر حال تحت نظری!

آشی بود که حاج غلام پخت و رفت، چند وقت بعد من سخت زخمی و ویران و داغون شدم.

بعد یک مدت دیگر گذرمان افتاد به معراج و خبر به این خبر که حاج غلام فرمانده تسلیحات لشکر 25 کربلا زخمی شده و تو بستر افتاده، با بچه های تعاون روانه شدیم.

روستای علی آباد کنار شهر گرگان منزل حاج غلام، خوب من از قبل با آقازاده حاج غلام در مدرسه راهنمائی آلوکلاته همکلاسی بودیم، قربان صادقلی که متاسفانه هفته گذشته دارفانی را وداع گفتند و از دنیا رفتند، یعنی روز دوشنبه 15 بهمن هفته قبل بود که خبر دادند قربان پسر حاج غلام از دنیا رفتند،«روحش شاد» متاسفانه فردا صبح دوشنبه 23 بهمن 96 هم خود حاج غلام را تشیع میکنند. دو ضایعه بود برای خانواده حاج غلام صادقلی...

سال 63-64 بود گمانم، حاج غلام به روی شکم افتاده بود روی تخت و تا من را دید خندید و سلام و عرض ارادت کردیم و خندید و گفتم: حاجی گمانم شماره شهادتت خیلی دیگه رند بود، تیر خورده بود به باسن سمت چپ، نیم خیز بلند شد، دوباره افتاد. زد زیر خنده و خندیدیم....

گفتم: میدونی حاجی من حامل یک خبر مهمی برایت هستم.

گفت: مشتاقم بشنوم

گفتم: برایت یک سفر حج ردیف کردم که بروی...

خندید و من را کشید و بوسید، مرحبا پسر تیمسار مرحبا ....

کلی حرف زدیم و خندیدیم، برگشتیم و چند وقت گذشت

و رفت مکه و خبر آوردند که حاج غلام سفارش کرده تو را میخواهد ببیند.

رفتیم هم سر سلامتی و سفر حج و زیارت قبول...

گفت: پسر تیمسار...

بعد هدیه به من داد.

یک قلم بسیار زیبا از مکه برای من آورده بود.

گفت: شنیدم علاقه مندی خاصت نوشتنه برای همین مقدس ترین هدیه را برایت آورده ام.

بگذریم، سال ها گذشت و جنگ تمام شد و روزگار تغییر کرد....

حاج غلام هر هفته مزار شهدا دلبسته بود و قطع نمی شد...

گاهی عرض ادب و سر سلامتی ....

تا اینکه آخرین بار چند وقتی هم نمی شود، شاید کمتر از یکسال، دور میدان شهرداری، نبش خیابان سپاه گرگان بهم رسیدیم و گفتم حاجی اگه مایلی بیام خاطراتت کتاب کنم، خندید و گفت: حالا فعلا باشد برای بعد....


هنگام خدا حافظی یک عکس یادگاری ازش گرفتم و گفت: خدا نگهدار...

دیشب خبر شهادتش را شنیدم.

یاد باد آن روزگاران، یاد باد...

به ارواح طیبه شهدا صلوات

روح اش شاد

یادت گرامی حاج غلام عزیز... فرمانده فاتح جنگهای سخت هشت سال دفاع مقدس....








انتهای پیام /

نظرات

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری گلستان ما در وب سایت منتشر خواهد شد

پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد

© کپی بخش یا کل هر کدام از مطالب گلستان ما با ذکر منبع امکان پذیر است.